می خواست که بیاندیشد چون که دیشب دوستش در خواب به او گفته بود بیاندیش به گذشته ات بیاندیش پس رفت زیر درختی نشست مثل سال ها پیش که در روستاشان زیر درخت ها می نشست و ساعت ها فکر می کرد تازه بهار شده بود و بوی خوشی می آمد هنوز بوی کثیفی های سال جدید زیاد نشده بود همین که خواست فکر کند صدا ها شروع شد انگار که نمی خواستند او فکر کند مگر از فکر نکردن او چه نصیبشان می شد ؟هر چه کرد نتوانست بیاندیشد پس همه چیز را فراموش کرد همان طور که همیشه فراموش می کرد .