نشسته بود در تنهایی با خودش دشمن بود خودش را می زد انگار جویبار غم در درونش به راه افتاده بود و تمام وجودش را گرفته بود از ناراحتی می خواست برود برود به جایی که ناراحتی نباشد صفحات غمناک تاریخ ذهنش را ورق می زد تنها یک صفحه غمناک نبود و آن این بود که روزی دوستی به او گفته بود غم همه جا هست تو نباید به غم اجازه ورود دهی همیشه شاد باش فقط همین وقتی به این صفحه رسید ابری شد در حال بارش انگار می خواست آن قدر ببارد که خودش را غرق کند ولی دیگر خشک شد.
رضا ::: دوشنبه 86/12/27::: ساعت 10:0 صبح